.صبح جنیفر اومد توی اتاقم تا برای ساعت نااهار هماهنگ کنیم ، مثل اینکه نظرش در مورد گیفت کارت عوض شده بود . رفتیم بکی از رستورانهای دور و بر مدرسه که اون معرفی کرد . یادم رفته بود که جنیفر مذهبیه و انتظار نداشتم قبل از خوردن غذا دعا کنه . اول اعلام کرد که قبل از غر غذا شکر گزاری میکنه . شاید انتظار داشت من هم همراهیش کنم که نکردم . بعد دستهاش رو به هم جفت کرد و با صدایی بلند شکرگزاری کرد جنیقر ضمنا بسیارکمالگرا و در حد وسواس تمیز و مرتبه . مثلا امروز که پیشخدمت با سالادش دوتا دور اضافی توی رستوران زده بود تا میزمون رو پیدا کنه گفت که سالادش رو عوض کنند چون مردم زیادی دور و برش نفس کشیدن .فکرش رو بکن.!حالا من با یک ترس ولرزی پیش غذا رو از ظرف مشترک برمیداشتم و مواظب بودم یکوقت زیادی نفس نکشم! و موقع برگشتن توی پله ها ی مدرسه هنوز لیوان آبش دستش بود و من نهایت تلاشم رو کردم که سرفه نکنم .
واقعا بودن کنار ادمهای وسواسی خیلی سخته. اونوقت هی میگه چرا دیت پیدا نمیکنم و دوستام کسی رو بهم معرفی نمیکنند
میدونم هرکسی بهترین چیزیه که میتونسته باشه میدونم بجای اینکه بگیم چرا اینجوریه و توی دلمون خوشحال باشیم که مثل اون نیستم بهتره از خودمون بپرسیم "یعنی زندگی باهاش چکار کرده ؟
درباره این سایت