امروز نوبت من و چند نفر دیگه بود که موقع زنگ تفریح توی حیاط مواظب بچه ها. باشم. همینطور که دور حیاط راه میرفتم دیدم یک دختر کوچولوی کودکستانی توی چرخ و فلک نشسته ، توی هوای بفهمی نفهمی خنک بهاری، ژاکتش رو دور خودش پیچیده بود و آروم آروم اشک میریخت . گفتم :"لولا چی شده؟" گفت:"کسی دوستم نداره ." فکر کردم با دوستهاش دعواش شده . اما بعد بدون اینکه بپرسم اضافه کرد که خواهر و برادرهاش دوستش ندارن و اذیتش میکنن . بغلش کردم و گفتم :" خوب خواهر و برادرهای آدم گاهی خیلی بدجنس بنظر میرسن.". بعد دوباره اشکهاش جاری شد و گفت :" مامانم هم دیگه من رو دوست نداره ، مامانم بابام رو هم دوست نداره ، بابام رفته و من دلم برای بابام تنگ میشه. و دلم برای سگم هم تنگ میشه. چون بابام سگم رو با خوش برده. و بابا م رو یکبار بردن زندان "فقط" برای امضای چند کاغذ وگرنه کاری نکرده بود."
آروم و بیصدا اشک میریخت و یک قطره از اشکهاش هم چکید روی لباس من.
براش تعریف کردم که منهم از شوهرم جدا شدم. و بعضی وقتها آدمها با عشق ازدواج میکنند اما بعد میفهمن که نمیتونن با هم کنار بیان و جدا میشن چون میخوان بچه ها توی جنگ و دعوا بزرگ بشن.و بهش گفتم هر وقت که خواستی میتونی بیای باهم حرف بزنیم. احساس خوبیه که آدمها راحت به من اعتماد میکنند و باهام حرف میزنن. اگر مشاور بودم حتما مشاور خوبی میشدم. . با مددکار مدرسه در موردش حرف میزنم . شاید بشه ترتیبی داد که پدرش رو بیشتر ببینه.
درباره این سایت