چقدر ذهنم خسته ست. چقدر گریه نریخته توی چشمام جمع شده . چقدر امروزبرگشتم به عقب، به روزهای بد به روزهای پر از افسردگی.
آخر هفته بدی بود.جمعه شب از تب و حالت تهوع نتونستم بخوابم ، شنبه هم حالم بد بود .امروز بهتر شده بودم که پسرک با حال زاری وارد شد و گفت موقع بلند کردن وزنه کمرش بشدت درد گرفته و داره بیهوش میشه. خوابوندمش روی کاناپه و زیر پاهاش بالش گذاشتم و بهش آب قند دادم و یک قرص بروفن. و از اون موقع تا حالا درازکشیده و من دارم ازش مواظبت میکنم. اونقدر مشغول بودم که مریضی خودم یادم رفت.
کمر درد پسرم خاطرات ۱۱ سال پیش و شهر کوچک رو زنده کرد، وقتی که درگیر کمر درد هاچ( همسر سابق) و جراحی دیسکش بودیم. .یکجورایی دلم گرفت ، یکجورایی جاش رو خالی حس کردم.احساس تنهایی میکنم مثل همون روزها.
درباره این سایت