بدون ویرایش



 دیروز  ساعت  ۷:۳۰ رسیدم خونه. معمولا  شبها بعد از کار  انقدر خسته ام که به زور میرم توی آشپزخانه  ، حتی اگر  برای   باز کردن یک  قوطی کنسرو یا گذاشتن غذا توی مایکروویو باشه.اما دیشب   وقتی  نگاهم به ریشه های در هم تنیده گندم هام افتاد ،  چنان ذوق زده شدم و  به سرم زد  همون  شبانه سمنو درست کنم. پروسه سمنو درست کردن طولانیه و شامل کلی  صاف کردن و هم زدنه اما  به اون سختی و پیچیدگی هم که میگن نیست . محصول تلاش من بالاخره ساعت ۱۱ شب آماده شد و   با اینکه  ظاهرا شکل سمنو بود اما بطرز نا امید کننده ای اصلا مزه سمنو نمیداد. فکر کردم آخه من رو چه به این کارها؟ خب سمنوی آماده  سفارش میدادم که راحت تر بود، اما صبح که خنکش رو  امتحان کردم، محصولم تبدیل شده بود به  یک سمنوی   خوشمز ه و شیرین و فقط یکمی زیادی غلیظ خلاصه   جای شما خالی ( مخصوصا شیرن عزیزم)  یک شکم سیر سمنو نوش جان کردم.


ساعت 6 صبح با زنگ ساعت بیدار شدم اما اونقدر خوابم میومد که گفتم چنددقیقه ای بخوابم. چند دقیقه همان و تا  6:45 خواب موندن همان. یعنی نه وقت داشتم برای مرتب کردن تختم ، نه نرمش کردن ، نه آماده کردن صبحانه ام و نه هیچی. با  عجله  آبی به صورتم زدم و شلوار جین و پیراهن چهارخانه اسپرتم رو که مخصوص اینجور موقعهاست پوشیدم و پریدم توی ماشین . آقای همسایه با سگش که یک  ; Newfoundland  غول آسای قهوه ا یه دم در بود اونقدر هول بودم که ندیدمشون ، اون بود که  صبح بخیر گفت . این همون همسایه جدیده که  تا  مدتها اصلا انگار ما رو نمیدید  نه سلامی نه علیکی . از وقتی با سگش با مهربونی  خوش و بش کردم  رفتارش کلی عوض شده . نزدیکیهای آرلینگتون  وارد   drive through  آخرین مک دونالد  سر راهم شدم که صبحونه بگیرم، نگوکه بخاطر نوسازی تعطیل بود  و بنابراین گرسنه و قهوه نخورده  رسیدم اینجا. خوبه که توی کشوم یک شیشه نسکافه و یک قوطی تخمه کدو دارم برای موقعیتهای اضظراری مثل امروز تا از گرسنگی نمیرم . بگذریم.ایملم رو چک کردم دیدم که جلسه هفتگی امروز کنسل شده.  ادیسن ( معاون مد رسه)  که ماه اخر حاملگیش رو میگذرونه  و بقول اینجاییها بشدت حامله ست ، جلسات رو یکی در میون تعطیل میکنه. baby shower  یکی دو هفته دیگه ست.  ادیسن رو واقعا د وست دارم و میخوام یک دست لباس  دخترونه خوشگل برای بی بی بخرم.  توی ایران بعد از بدنیااومدن بچه  مهمونی میگیرن و اینجا قبلش .مهمونی قبل از بدنیااومدن بچه خوبیش اینه که مادر  میتونه راحت توی مهمونی شرکت کنه و  ضمنا  چیزهایی رو که لازم داره به مهمونها پیشنهاد کنه . و خوبی مهمونی بعد از تولد بچه اینه که مهمونها   میتونن بچه رو هم میبینن. 

 خوب دیگه نزدیک ساعت 9 هست و وقت رفتنه .اولین ایستگاه ساعت 9 کلاس خانم  ف با مگی کوچولو ،روز خوبی داشته باشیم.


این  آخر هفته بیشتر ش به کار گذشت. صبح شنبه رفتیم  ماشین رو از تعمیرگاه اسکار تحویل گرفتیم. کارش واقعا خوبه و قیمتش از همه جا بهتره. بعد هم  شستن لباسها گذشت  وجارو برقی کشیدن بعد از مدتها .  غروب هم  پروژه  نصب توالت  اجرا شد. مدتی پیش توالت  مهمون نشت میکرد اومدم خودم تعمیرش کنم  که  با فشار یک پیچ تانک  آب شکست .دیروز بالاخر یک توالت نو از هوم دیپو  گرفتیم و  توالت رو عوض کردیم. بله خودمون  و   چه کارها که من توی این مملکت یاد نگرفتم. از نقاشی دیوار تا تعمیر ایر کاندیشن و نصب توالت! فکر کردم اگر بابا زنده بود کیف میکردم که دخترش مثل خودش اینهمه استعداد تعمیرکاری داره. 

صبح میخواستم با گروه برم پیاده روی اما اونقدر خسته بودم که برگشتم توی رختخواب. در عوض عصر با پسرم رفتیم کنار دریاچه پیاده روی کوتاه.راستی  یک هفت سین کوچولو هم چیدم  شامل سیب و سماق و سبزه و سرکه و شمع و تخم مرغهای رنگی و یک مجسمه بزرگ شیشه ای ماهی  یادم باشه فردا سیر هم بخرم و یکی دو حور شیرینی ایرانی .

 میخوام امسال برای اولین بار با کمک استاد بزرگ ؛یوتوب؛  سمنو درست کنم بنظر من سمنو یکی از خوشمزه ترین خوراکی های دنیاست و یکی از چیزهایی که نمیتونم در مقابلش مقاومت کنم.

فعلا همین. هفته خوبی داشته باشیم.


من از اون دسته آدمهایی هستم که  عقاید و تظرات مخالف رو محترمانه  تحمل میکنم. نمیگم به عقاید دیگران احترام میگدارم چون فکر نمیکنم هر جور عقیده ای قابل احترامه. 

حتی وقتی   کتابهای روانشناسی مذهبی بهم معرفی کرد خوندمشون چون فکرمیکردم میشه لابلاشون مطالب مفید پیدا کرد.  و  وقتی خانم مشاور گفت جلسه بعدی توی چرچِ هست  برام مهم نبود چون چرچ به خونه ام نزدیکتر بود. حتی  وقتی در مورد رابطه ای باهاش حرف زدم و احساس کردم داره قضاوتم میکنه بخودم گفتم شایددارم اشتباه میکنم.اما امروز خیلی جلوی خودم رو گرفتم که باهاش بحث نکنم وتا آخر جلسه دوام بیارم  چون میدونستم این آخرین باریه که میبینمش.

 ماجرا از این قراره که حرف بیمه درمانی شد و من گفتم که از بیمه ام راضی نیستم  و یادم نمیاد که بیمه درمانی قبلیم  deductible  داشت و اون خیلی عادی گفت :؛ این ها از زمانO bama care شروع شده که  بیمه ها مجبور شدن آدمهای بیمار رو که قبلا  قبول نمیکردن قبول کنند و بیمه ها برای جبرانش اینکار رو کردن و  و بعد گفت


.  that comunism ,  or socialsim thing. و سرش رو به حالت عدم تایید ت داد. من که حسابی   جوش آورده بودم با آرامش گفتم منظورت از کمونیسم و سوسیالیزم  اینه که هرکس بتونه بیمه درمانی  ارزانتر داشته باشه و به علت مریضی بیمه ردش نکنن؟ بعد  هم از آدمهایی پرسیدم که  کارشون تمام و قت نیست یا محل کار بهشون بیمه نمیده  و هزینه بیمه آزاد رو نمیتونن تقبل کنن ُ  یا آدمهایی که سابقه بیماری دارن ُباید چکار کنن باید برن بمیرن ؟ که گفت جواب دادن به این سوالات در محدوده  تخصصش نیست  . میخواستم بپرسم در محدوده آدم بودنش چی؟ هست؟

 دیگه چطور میتونم به آدمی که تا این حد   سطحیه و جلوتر از دماغش رو نمیبینه  اطمینان  کنم و دوستش داشته باشم؟


 این دو هفته ای که مشاوره نرفتم  منحنی حالم نزولی بوده بدون اینکه حواسم باشه یکدفعه متوجه شدم که کم کم سرزنشگر درونی برگشته سر جاش.  نکته ای که متوجه شدم اینه که سرزنش گر درونی گاهی بجای استفاده از کلمات شرایط فیزیکی بدن رو تغییر میده  مثل  منقبض کردن عضلات ، عوض شدن   الگوی تنفس ، جمع و کوچک شدن بدن (انگار که بخواهین فضای کمتری رو اشغال کنید) .با  آگاهی از وضیعت بدنیمون   میتونیم  از سقوط توی دامن "حال بد" جلوگیری کنیم. دیروز یک مقاله ای میخوندم در مورد اینکه مغز به احساس تقصیر هم درست مثل عشق و اعتیاد  پاداش میده(ترشح مواد شیمیایی)  شاید برای همینه که ترکشون اینقدر سخته . 

 امروز روز جهانی  زن هست. دارم فکر میکنم  که زن بودن از چه چیزهایی محرومم کرد؟  اولین چیزی که یادم میاد  حق دوچرخه  سواری بود.14 سالم که شد دیگه کسی برام  دوچرخه  نخرید چون  دیگه دختر بزرگی بودم" ودوچرخه سواری برام خوب نبود. همزمان احساس نا امنی ناشی از مزاحمتهای جنس مذکرجامعه هم بهم تحمیل شد ، مزاحمتهایی  که همه زنهای ایرانی حتما تجربه اش کردن از متلکها ی ساده تا بدتر محدودیت بعدی  حجاب اجباری بود. بعد از اون  تاثیر بعدی زن بودن رو توی قوانین قرون وسطایی ازدواج  دیدم  .وقتی والدینم فوت کردن با اینکه ایران نبودم اما  زن بودن رو به صورت تعلق گرفتن سهم کمتر، از برادرم از راه دور بهم یادواری شد.

توی  کانادا و آمریکا تبعیضی  از طرف جامعه نبود، خودم بودم که   محدودیتها رو با مثل بقیه اشیای توی چمدونم توی ذهنم بسته بندی کرده بودم  و با خودم آورده بودم. سالها طول کشید تا تونستم   باور کنم که تنهایی میتونم یادمه چقدر ازجدا شدن میترسیدم . طلاق  برام مثل پریدن وسط یک اقیانوس متلاطم  ترسناک بود. الان وسط همون اقیانوس هستم بدون هیچ تکیه گاهی. گاهی موجها زیر آبم میکشن اما میدونم که همیشه بیرون میام.  گاهی  حتی از موج سواری لذت هم میبرم. بعضی وقتها  خیلی دلم می خواد همسر سابق رو میدیدم و بهش میگفتم : دیدی که موفق شدم؟ دیدی که تونستم توی دهه چهل سالگی  بدون تکیه کردن به تو یک زندگی جدید بسازم؟ 



چقدر ذهنم خسته ست. چقدر گریه نریخته توی چشمام جمع شده . چقدر امروزبرگشتم به عقب، به روزهای بد به روزهای پر از افسردگی.

 آخر هفته   بدی بود.جمعه شب از تب و حالت تهوع نتونستم بخوابم ، شنبه  هم  حالم بد بود .امروز  بهتر شده بودم که  پسرک با  حال زاری وارد شد و گفت موقع بلند کردن وزنه کمرش بشدت  درد گرفته و   داره بیهوش میشه. خوابوندمش روی کاناپه و زیر پاهاش بالش گذاشتم و بهش آب قند دادم و یک قرص بروفن. و از اون موقع تا حالا درازکشیده و من  دارم ازش مواظبت میکنم. اونقدر مشغول بودم که   مریضی خودم  یادم رفت.

کمر درد  پسرم خاطرات  ۱۱ سال پیش  و شهر کوچک رو زنده کرد،  وقتی که درگیر کمر درد  هاچ( همسر سابق) و جراحی دیسکش بودیم. .یکجورایی دلم گرفت ، یکجورایی جاش رو خالی حس کردم.احساس تنهایی میکنم مثل همون روزها.


از lowes یک بسته خیلی بزرگ خاک باغچه خریدم به اضافه یک گلدون اطلسی  دو رنگ قرمز و سفید که آویزانش کردم جلوی در ورودی و حسن یوسف رو  کاشتم توی یک گلدون کوچولو پشت پنجره.گلهای    بگونیاها رو کاشتم  و  تخمهای پیازچه و کاهویی رو که از سال پیش مونده بود جداگانه توی دوتا گلدون مستطیل شکل بزرگ  کاشتم و گذاشتم توی بالکن  . بعد هم   همه جا رو جارو کشیدم و برگهای خشک رو جمع کردم. حالا میتونم بشینم کنار گیاهام ُ یک  نوشیدنی خوشمزه نوش جان کنم و کتاب بخونم. اما چه کتابی؟ یک کتاب شیرین خوشایند و جذاب. پیشنهاد بدین لطفا( به زبان انگلیسی البته).



امروز سه شنبه دومین روز تعطیلات بهاره ست . دوشنبه و آخرهفته قبل رو کاملا تلف کردم . تلف کردم یعنی اینکه بهم خوش نگذشته ، یعنی  رابطه خوبی با خودم نداشتم .از چیزی احساس نا رضایتی میکنم و نسبتش میدم به محیط اطرافم.  اشیا و رنگهای دور و برم  رو  توی ذهنم عوض میکنم. مثلا فکر میکنم اگر  رنگ دیوارها خاکستری مایل به سفید بود و  اگر کابینتهای   آشپزخونه نو میشد و اگر و اگرحالم بهتر میشد و میدونم که حالم ربطی به هیچ کدام از  اینها نداره.

ساعت نزدیک ۱ بعدازظهره .هوای بیرون بهاری اما خنکه . پلور نازک صورتی پوشیدم با شلوار اسپرت خاکستری ،آماده شدم  برم بیرون اما دقیقا  نمیدونم که  کجا و نمیدونم که آیا تغییر جغرافیایی حالم رو بهتر میکنه یا نه؟ 

شاید برم کتابفروشی کتابی پیدا کنم قهوه ای سفارش بدم و بشینم به کتاب خوندن. بعد برم فروشگاه نزدیک خونه ؟ تماشای میوه ها و گلها و بعدش همونجا غذا بخورم؟ و عصری برم سینما؟میدونم وقتی حالم خوب میشه که شروع کنم به دوست داشتن خودم و بخشیدن خودم از چیزی که نمیدونم چیه.

نوشتن شکرگزاری روزانه رو از فردا شروع میکنم.

راستی امروز یادم باشه گلهایی رو که خریدم بکارم، بگونیا، گل جعفری و یک گلدون کوچولوی حسن یوسف.



 سوال اصلی  اینه که آیا خو ا بهای ما تنها  محصول افکار ، احساسات  و محرکات   زمان بیداری  هست که ذهن ازشون فیلم سینمایی میسازه و تحویلمون میده؟ خوب اینها رو که خودمون میدونیم چه فایده؟

آیا نقش خوابها ایجاد تعادل روانی هست ، یعنی  در خواب چیزهایی رو زندگی میکنیم که در بیداری نمیخواهیم یا نمیتونیم؟

 آیا خوابها حاوی پیامی از طرف ضمیر  نا خودآگاه هستند   تا خودمون و انگیزه هامون رو بهتر بشناسیم و  راه بهتری را انتخاب کنیم ،  یعنی که ضمیر نا خود آگاه همه  محرکات و اطلاعاتی رو که نمیخواهیم ببینیم   جمع بندی میکنه و برای سوالاتمون جواب پیدا میکنه ؟اصلا ضمیر نا خودآگاه ی چیه؟ از کجا اومده؟ کجاست این موجود با شعوری که بهتر میفهمه و کمتر فریب میخوره؟

صبح رفتم  سراغ روانشناسی  یونگ ( Jung)دیدم نمیتونم بی مقدمه برم سراغ تئوری خوابش. کلی باید بخونم تا از الفبای روانشناسیش سر در بیارم. و تازه آخرش  هر قدر هم که بنظر منسجم و معنی دار بنظر بیاد   فقط  یک نظریه است  و نظریات جدیدتری در این مورد وجود داره که اونها رو هم باید خوند   پیچیده ست و خیلی وقت گیر.کار من نیست.کار من نیست.

 ولی اگر ناخود آگاهم مثل آدم با شعوری داره سعی میکنه چیزی رو با این خوابهای تکراری بهم بگه؟چیزی مهم در مورد خودم که نمیدونم؟ اونوقت چی؟



  یک خواب طولانی دیدم که درست تا موقع بیدار شدن ادامه داشت دیدم که :

مدرسه هستم و  دنبال ژاکتم میگردم  . یک ژاکت زرد چهار خانه که اصلا یادم نمیومد کی خریدمش. هرچی میگردم  پیداش نمیکنم . میپرسم که  بقیه ژاکتها کجاست؟‌میگن بردنشون توی حیاط. ساختمان مدرسه عوض شده .  فکر میکنم منکه برای رفتن به حیاط مشکلی نداشتم چرا الان پیداش نمیکنم ؟ دارم دنبال حیاط مدرسه میگردم که  بدون اینکه بخوام از ساختمون مدرسه خارج میشم.  خارج از شهر هستم .دور و برم جنگلیه همه جا رو برف پوشونده. محیط نا آشناست. راهم رو گم میکنم و نمیدونم  چطوری برگردم مدرسه.  ژاکت تنم نیست و فکر میکنم بزودی خیلی خیلی سردم میشه. به راهم ادامه میدم کم کم وارد شهر میشم . از مردم اسم مدرسه رو می پرسم.کسی نمیدونه. تعجب میکنم که توی این شهر کوچک چطور کسی اسم مدرسه رو نمیدونه؟  فکر میکنم از   Siri کمک بگیرم اما هر بار که  سوال میکنم  پسرک جواب میده. میگم  تو مسیر رو بلد نیستی جواب نده. انگار اون اصلا  حساس بودن شرایط  رو درک نمیکنه. میگم من گم شدم و به زودی از سرما یخ میزنم میرم و میرم و میرم. میرسم به مرکز شهر. طوفان شده همه مردم پناه میبرن داخل یک فروشگاه که شبیه دفتر پست هست. من هم  بدنبالشون.   فکر میکنم  شاید دختری که کنارم نشسته مسیرش بهم بخوره و بتونه من رو برسونه  . اما صدام بهش نمیرسه و آدرس خونه رو هم یادم نیست . هرچی فکر میکنم اسم هیچ کدام از خیابان های اطراف خونه یادم نمیاد. وحشت زده میشم  از اینکه دارم  حافظه ام رو از دست میدم. تصمیم  میگیرم به پسرم زنگ بزنم و آدرس خونه رو ازش بپرسم اما سلفونم تغییر شکل داده نمیدونم چطورازش استفاده کنم  همینطور که دارم سعی میکنم راه تلفن زدن رو پیدا کنم تصادفا به برادرم که ایرانه زنگ میزنم. میگم تو آدرس خونه ما رو بلدی ؟ بلد نیست. شماره من رو بلدی؟ اون رو هم بلد نیست.فروشگاه خلوت شده . اگر همه برن و من بمونم چی ؟

صبح که بیدار شدم به  اولین چیزی که فکر کردم آدرس خونه ام بود.. بله هنوز یادمه   شماره ۳۴۵۶.

این خوابهای گم شدن از کجا میان؟ درحالیکه من میدونم کجای مسیر زندگیم ایستادم؟ و  درحالیکه دیروز روز خوبی بود و من اصلا احساس گم شدگی نمیکردم. چرا واقعا چرا؟


  • حالم  خوبه. شاید برای اینکه   بعد از وقفه یکی دو هفته ای دوباره  شروع کردم به نوشتن شکر گزاری روزانه( تو پستهای قبلیم توضیح داده بودم  که  صبحها حداکثر تا نیم ساعت بعد از بیداری  چیز هایی رو که دوست نداریم و دلمون میخواد تغییر کنن،  لیست وا رمینویسم و لیستمون با جمله  شکرگزارم از اینکه شروع میکنیم. یک جور  brainstorm هست . گاهی آدم خودش هم تعجب میکنه ازچیزهایی که باعث ناراحتی و نیتیش هستند این رو از یک کتاب روانشناسی یاد گرفتم و بی ضرر دیدم که امتحان کنم و مثل اسم کتابش که معجزه ۴۰ روزه ست، برای من معجزه وار موثر بود. توجیهش  هم شاید اینه که پذیرفتن اولین قدم تغییره. 
  • یکی دیگه از چیزهایی که ممکنه حالم رو خوب کرده باشه اینه که بدون اینکه حواسم باشه  متمرکز شده بودم  روی نقصهای خودم و اطرافم . سعی کردم ( نپرسید با سعی کردم چطوری ممکنه،نمیدونم واقعا) خودم و نقصهام رو دوست داشته باشم و ستایش کنم.  بیشتر از ۱۰سال پیش یک پستی در این مورد  نوشته بودم و مضمونش این بود: خودم و چیزهایی رو که دارم دوست دارم و بهشون وفادارم نه برای اینکه عالی و بهتر هستند بلکه چون متعلق به من هستند. مثل کت قرمزی که دوستش دارم چون راه زیادی با من اومده . چون کت منه  نه برای اینکه زیباتر ازکتهای دیگه ست. درست مثل مادری که بچه اش رو بی قید و شرط دوست داره نه برای اینکه از بچه های دیگه زیباتر یا باهوش تره.
  • دیروز بعد از خدا میدونه چند وقت رفتم کتابفروشی.یک کتاب خوب پیدا کردم ، یکمی شو خوندم بعد هم دست دومش رو  به یک سوم قیمت   از آمازان  سفارش دادم .خدا کنه زود برسه.
  • یک سریال جدید تو ی نتفلیکس پیدا کردم  و از همون ۱۰ دقیقه اول فهمیدم که دوستش دارم . اسمش  shameless هست و درحال حاضر فصل نهمش رو نمایش میدن . یعنی حالا حالا خوراک من فراهمه. سریال در مورد یک پدر مجرد هست که بیشتر وقت آزادش رو  مست  و توی بارها  میگذرونه درحالیکه دختر بزرگش مسئولیت  نگهداری از بقیه بچه ها رو بعهده گرفته 
  • دیگه ؟ ناخنهای ژلی رو به سختی در آوردم. یکی دو هفته ای ناخنهام هوا بخوره. بعد دست و پاهام رو لاک صورتی میزنم برای تابستون.
  • توی تراس گلهای فرفره ای رنگی گذاشتم که با وزش باد می چرند و من رو ذوق زده میکنند.



 امروز از lowes یک بسته خیلی بزرگ خاک باغچه خریدم و یک گلدون اطلسی  دو رنگ قرمز و سفید. اطلسیها رو  آویزان کردم جلوی در ورودی و حسن یوسف وبگونیاهایی رو که دیروز خریده بودم  کاشتم وگذاشتم توی تراس.  تخم پیازچه و کاهویی رو هم که از سال پیش مونده بود  پاشیدم توی گلدون مستطیل شکل بزرگ و روشون رو با یک لایه نازک خاک پوشوندم. آخرش هم تراس رو جا رو جارو کشیدم و برگهای خشک رو جمع کردم. حالا میتونم بشینم کنار گیاهام ُ یک  نوشیدنی خوشمزه نوش جان کنم و کتاب بخونم. اما چه کتابی؟ یک کتاب شیرین خوشایند و جذاب. پیشنهاد بدین لطفا( به زبان انگلیسی البته).



  • آخرین روز تعطیلات بهاره ست . بعد از اینهمه  دیر خوابیدن ها و دیر بیدار شدن ها ، دوشنبه صبح قیافه من و بقیه معلمها  واقعا  دیدن داره.   میدونم که از فردا دلم لک میزنه برای ۱۰ دقیقه اضافه خوابیدن یا  وقت آزاد که فیلم ببینم ، کتاب بخونم یا بشینم   توی تراس  و   چشم بدوزم به درختها  و شکوفه هایی که آخر روزهاشون رو میگذرونن .نمیدونم بهار امسال ازهمیشه قشنگتر ه یا منم که چشمهای  زیبا بین پیدا کردم؟ صبح با "م" رفتیم پارک و سه و نیم مایل  دور دریاچه راه رفتیم  .  در طول مسیر میشد   دریاچه خوشگل و غازهای وحشی و   عکس آسمون آبی  رو که توی دریاچه افتاده بود تماشا کرد.هوا عالی بود نه گرم و نه سرد و نه از پشه های مزاحم تابستونی خبری بود.".پارک" که میگم  یعنی   همون چیزی که توی ایران بهش میگیم  پارک جنگلی. پارک ایرانی با باغچه های  گلکاری شده و حوض و فواره و  زمین سنگفرش   اینجا بندرت پیدا میشه و اگر بشه بهش میگن  garden.بگذریم.
  •  ناخنهام برای ناخن ژلی زیادی کوتاهه .لاک  و استن  گرفتم با یک محلولی  که قراره مثل ژل لاک رو با دوام  درخشان کنه.   خودم که لاک که میزنم یک روز بیشتر دوام نمیاره ببینم این یکی چه جوری میشه.
  • دیگه اینکه امروز بعد از خدا میدونه چند وقت رفتم سالن ورزشی مجتمع  و با دستگاه کار کردم. خوبی کار کردن با دستگاه اینه که امکان اشتباه کردن و آسیب دیدگی رو که با وزنه آزاد زیاده کم میکنه.به توصیه پسرم  ۳ سری ۱۵ تایی   پرس سینه  ، پرس شونه ،ورزش پشت   و پرس پا کار کردم. شروع خیلی خوب بود.  این حداقل کاریه که میتونم برای سلامتی عضلات و  استخوانهام انجام بدم.ببینیم چقدر همت بخرج میدم و تا کی ادامه میدم.
  •  خواهر زاده و خانواده اش  که رفتن ایران   هی عکس دسته جمعی خانوادگی میفرستند و دل من رو آب میکنن.
  • غذا و سالاد  فردام رو بسته بندی کردم. برم دوش بگیرم و ناخنهام رو لاک بزنم.



 بچه که بودم  مشقام رو میذاشتم برای  غروب روز جمعه. تکالیف عید رو هم  که معلمها با بیرحمی به قصد خراب کردن تعطیلات بهمون میدادن  می گذاشتم  برای   شب سیزده بدر که  خواهر بزرگم مثل قهرمانی وارد می شد و غر غر کنان   بدادم میرسید .  مامانم میگفت دخترجان تو که میدونی آخرش باید مشقهات رو بنویسی   خب همون اول کار رو تموم کن و از بقیه تعطیلات با خیال راحت لذت ببر.

و من هنوز همون" دختر جانی" هستم که کارهای مدرسه ش  رو میذاره  برای دقیقه نود.کارنامه بچه ها الان  تقریبا تموم شد!برای اون تدریس خصوصی هم باید برنامه ریزی کنم. راستش اولین باره که دارم تدریس خصوصی میکنم و پول گرفتن از دانش اموز قبلیم  برام ناخوشاینده و  دلم میخواد یکجوری میشد کنسلش کنم.  ولی  احتمالا عادت میکنم.

هوا آفتابی و بسیار زیباست.یک سینمای کوچولوی محلی توی  fairfax city هست  که اتفاقا قیمتش هم خیلی ارزونه. مثلا صبحها  ۶ دلار و بعد ازظهرها ۱۰ دلار و غروبها مثل جاهای دیگه ۱۲ دلار امروز اگر ساعت ۲ اونجا باشین من رو میبینین.یک فیلم هست  به اسم  Diane که میخوام ببینم.  

چندسال پیش که  من و آ شنبه صبحا میرفتیم سینما ، ف میگفت آخه کی  غیر از عمله های میدون انقلاب ساعت ۱۰ صبح شنبه میره سینما؟  کلمه عمله توی ایران یک نوعی توهین آمیز تلقی میشد( هنوز میشه؟) در حالیکه از نظر زنهای آمریکایی   ی ترین  مردها کارگرهای ساختمانی و در کنارش آتشنشانها هستند و دکترها توی رده های بعدی قرار میگیرند .نظر شما در این مورد چیه؟



دیروز  حق التدریس اولین هفته تدریس خصوصیم رو بصورت نقد گرفتم. هورا.آخرین باری که پول نقد به عنوان دستمزد گرفتم ۱۷-۱۸ سال پیش  بود .اون روزها  برای هر  جلسه   ۴۵ دقیقه ۳۰۰۰-۵۰۰۰ میگرفتم، که چندان هم بد نبود. اما الان چی؟ با ۵۰۰۰ تومان یک بسته بیسکویت هم نمیدن.

 دانش آموزی که  بهش خصوصی درس میدم کلاس ششمه و قراره  هفته ای دو ساعت  باهاش انگلیسی و جبر کارکنم.من  ریاضی دوست دارم مخصوصا جبر و  رابطه منطقی اعداد و متغیرها رو اما نمیدونم برای کسی که قرار نیست هرگز پاش به دانشگاه برسه دونستن  رابطه x ,,y  واقعا به چه دردی  میخوره؟ همونطور که تولید مثل پیچیده گیاهان  سال چهارم تجربی  با اونهمه جزییات وحشتناکش  هرگز بدرد  ما  که بسختی و بدون معلم درس میخوندیم نخورد.   من و   " م " کتاب زیستشناسی  بدست توی حیاط راه میرفتیم و یکی توی سرخودمون میزدیم و یکی توی سر کتاب.  ما " که میگم من بودم و " ن" و " ح"  و " و " م "و " ت " که دستگیریهای سال ۶۰بودیم   و سال ۱۳۶۴  ، کلمه قزلحصار کرج برای همیشه روی  دیپلم دبیرستانمون به یادگار نوشته شد!

 ماههای آخر زندان من بهترین روزایی بود که قزلحصار هرگز به خودش دیده بود و دید. داماد منتظری به نمایندگی از اون  مسئول رسیدگی به وضعیت  زندانها شده  بود.تغییرات اساسی صورت گرفت. مدیریت   عوض شد. گوش دادن  اجباری به سخنرانیهای وحشتناک قطع شدِ. برای اولین بار ورود کتابهای درسی  به بندها  آزاد شد.حتی میگفتن قرار ه  از دانش آموزان امتحان هم  بگیرن.  جنب و جوش بین بچه های  دبیرستانی آغاز شد ، بچه هایی  که کوچکترینهاشون در سن ۱۴ سالگی دستگیر شده بودن و سوم راهنمایی رو بیرون تموم کرده بودن . بعد از مدتها برای روزامون  هدف واقعی داشتیم. قرار شد بچه های دانشجو در گروههای کوچک  به بقیه درس بدن . شیرین ریاضی درس میداد ُ نسرین فیزیک  ، نیره شیمی اون یکی نیره  زبان انگلیسی .  زیست شناسی وزمین شناسی و ادبیات و دینی  رو خودمون بخونیم . کلاسهامون صبحها روی پتوی های سربازی خاکستری کنار باغچه ها برگزار میشد و عصرها که هواخوری تعطیل بود زیر هشت یا توی سلولها.  پ.حیاط  قزلحضار  زیبا بود.کسانی که اون روزها اونجا بودن و مثل من هزاران بار دور باغچه ها قدم زدن حتما  گلهای کاغذی زرد وصورتی با تنوع ژنتیکی بی نظیرشون ،   گلهای ختمی قرمز، اطلسیها، گلهای آفتاب گردون غول آسا و  باغچه ها ذرت  رو یادشونه .شاید دختری به نام صنوبر رو هم یادشون باشه که توی زمستون با دستهای یخ زده با مهربونی  گلهای همیشه بهار  رو میپوشوند که سرما نخورند. صنوبر دانشجوی فلسفه بود با موهای خرمایی بلند ، عاشق طبیعت که  سال ۶۷  اعدام شد.

  آسمون قزلحصار بزرگ بود و   آبی  بود . اگربه  سیمهای خاردار و برج مراقبت  نگاه نمیکردی حتی میتونستی تصور کنی جای دیگه ای هستی.  روزهایی که به علتی  مجبور بودیم همه روز رو توی حیاط بگذرونیم ، روی زمین دراز میکشیدم به گلهای آفتاب گردون زل میزدم  و تصور میکردم در حال سفرم و   کنار مزرعه ای سر راه روی زمین دراز کشیدم .

 .من و ت   شبها نمازخانه میخوابیدیم که چراغهاش  تا صبح روشن بود و میشد تا دیر وقت درس خوند. من   صبحها زود بیدار میشدم و  برای هر دومون  از دیگهای آب جوش که مخصوص چایی بود آب جوش میگرفتم و بهش پودر شیر خشکی رو برام از خونه اومده بود اضافه میکردم .  اون روزها البته که یک لیوان شیر داغ هدیه سخاوتمندانه ای برای ت بود. لیوانهای شیر داغمون رو دست میگرفتیم   مینشستیم  زیر هشت و  ریاضی میخوندیم و من از حل معادلات جبر لذت میبردم . شاید برای اینکه برخلاف محیط دورو برمون رابطه ها معنی دار و منطقی بود؟ البته این رو الان میگم. اون موقع عقلم به اینجا هانمیرسید." ت"  که از  کشتار دست جمعی  سال ۶۷ جون سالم برده بود  ۳ سال بعد از من آزاد شد .  یک سال بعد از آزادیش هم از  وارد رشته مهندسی یک دانشگاه خوب  اصفهان  شد، بعدها به کانادا مهاجرت کرد و   الان با همسر و فرزندش اروپاست.  " ح "که بسیار باهوش بود  phd گرفت و  الان توی کانادا  پروفسور دانشگاهه . م شوهر کرد و رفت سوئد.  من هم بعد از آزادی  با کلی سعی و تلاش بابا گزینش رو پاس کردم و واردیکی از دانشگاهای دولتی تهران شدم. و الان  هم که اینجا هستم

با این قصد شروع نکرده بودم که از خاطرات قدیمی بنویسم. یعنی هرگز ننوشته بودمشون. به هرحال 


 



 امروز نوبت من و چند نفر دیگه بود که  موقع زنگ تفریح توی حیاط   مواظب بچه ها. باشم.  همینطور که دور حیاط راه میرفتم دیدم یک دختر کوچولوی کودکستانی توی چرخ و فلک نشسته  ، توی هوای بفهمی نفهمی خنک بهاری،  ژاکتش رو دور خودش پیچیده  بود و آروم آروم اشک میریخت . گفتم :"لولا  چی شده؟" گفت:"کسی دوستم نداره ."  فکر کردم با دوستهاش دعواش شده . اما بعد بدون اینکه بپرسم  اضافه کرد که   خواهر و برادرهاش دوستش ندارن و  اذیتش میکنن . بغلش کردم و گفتم  :" خوب خواهر و برادرهای آدم گاهی خیلی  بدجنس بنظر میرسن.". بعد دوباره اشکهاش جاری شد و گفت :" مامانم هم  دیگه من رو دوست نداره ،  مامانم بابام رو هم دوست نداره ، بابام رفته و من دلم برای بابام تنگ میشه. و دلم برای   سگم هم تنگ میشه. چون بابام سگم رو با خوش برده. و بابا م رو یکبار بردن زندان "فقط" برای امضای چند کاغذ وگرنه کاری نکرده بود."

  آروم و بیصدا اشک میریخت   و یک قطره از اشکهاش هم  چکید روی لباس من. 

 براش تعریف کردم که منهم از شوهرم  جدا شدم. و بعضی وقتها آدمها با عشق ازدواج میکنند اما بعد میفهمن که  نمیتونن با هم کنار بیان و جدا میشن   چون میخوان بچه ها  توی  جنگ و دعوا بزرگ بشن.و  بهش  گفتم هر وقت که خواستی میتونی بیای باهم حرف بزنیم. احساس خوبیه  که آدمها راحت به من اعتماد میکنند و باهام حرف میزنن. اگر مشاور بودم حتما مشاور خوبی میشدم.   با مددکار مدرسه در موردش حرف میزنم . شاید بشه ترتیبی داد که پدرش رو بیشتر ببینه.




از دیروز حال عجیبی دارم . مخصوصا بعد از اینکه  کلی خاطرات  آدمهای مختلف رو    آنلاین  خوندم مثل  سودابه اردوان ، شهرنوش عزیز  و چند نفر دیگه. .  . حالم مثل موقعیه که تازه آزاد شده بودم ، اون روزها  که احساس تنهایی میکردم و دلم برای زندگی و  دوستانی که پشت سر گذاشته بودم تنگ میشد. 

دلم  میخواد در سکوت و آرامش  ساعتها بشینم و زل بزنم به دوردستها تا جزییات فراموش شده رو بیاد بیارم.

 اون روزها   تنها زمانی گریه کرده بودم که  دوستی رو به جای دیگه ای منتقل میکردن  و ازمون دور میشد . نه برای خودم یا دلتنگی برای خانوداه. بعدها هم هیچوقت برای اون روزها گریه نکردم.اما امروز برای اولین بار دلم میخواد خود 16-17 ساله  رو محکم بغل کنم و گریه کنم. حیف که مدرسه هستم و فرصتی برای گریه کردن نیست.



  •  جمعه ست مدرسه هستم  و نیم ساعتی وقت آزاد دارم .  اولا که میخوام   از خودم تشکر میکنم که  دو هفته  گذشته  هفته ای دوبار رفتم سالن ورزش.   با اینکه  دیروقت  از مدرسه  برمیگشتم و خیلی هم خسته بودم.، هورا.
  •   دوما تصمیم گرفتم برای کار تابستونی ثبت نام کنم  چون به پولش  احتیاج دارم  برای اینکه میخوام بالافاصله بعدش برم ایران .هنوز به کسی چیزی نگفتم . میخوام  جریان سفرم رو  فقط با یکی از  خواهرزاده هام در میان بگذارم و   بقیه رو سورپرایز کنم. .فکرش را  بکن ، که در بزنم و در رو باز کنن و من رو پشت در ببینن . تماشای  چهره ذوق زده و متعجبشون خیلی هیجان انگیزه . 
  • چرا  مردم  در محیط کار  اینقدر عاشق شایعه پراکنی و شکایت از دیگران هستند؟   چون اینطوری حرف برای گفتن پیدا میکنن و  مهم و سرگرم کننده بنظر میرسن؟، موضع گیری مشترک در مقابل  آدمهای بددر اونها حس اتحاد و نزدیک بودن بوجود میاره،؟ مردم ذاتا بدجنسن و قضاوت کردن دیگران رو دوست دارن؟ هرچقدر دیگران بد بنظر بیان خودشون به همون نسبت خوب بنظر میان؟
  •  خب همین وقتم تموم شد. شما هم اگر خواستید به لیست بالا اضافه کنید. چرا مردم اینقدر از همه چیز شکایت میکنن؟
  •  



 بعدازظهر   یکشنبه ست و من  هنوز با روبدوشامبرم اینور و اونور میگردم یعنی که هنوز رسما وارد" دنیای بیدار ها" نشدم. صبح ساعت ۸ بلند شدم  کمی نرمش کردم ،رفتم پایین  صبحونه ام رو آماده کردم و  نشستم  پای تی  و خدا میدونه  برای چند ساعت   سریال تماشا کردم.بعدش   ظرفها رو شستم ُآشپزخونه رو مرتب کردم ، گیاهام رو که ریشه داده بودن کاشتم توی گلدون  کمی دور و بر خونه راه رفتم  آخرش هم    اومدم بالا   دراز کشیدم و شروع کردم به رمان خوندن تا الان.  حوصله ام یکجور بدی  سر رفته یعنی یه جورایی  دچار " سندرم یکشنبه بارانی" شدم.    میخوام برم بیرون  اما حوصله ام نمیاد . چند تا کار هست که باید انجام بدم .اول برم سوپر مارکت عدس بخرم برای عدس پلو.( راستی میدونستین که عدس با پلوی قهوه ای  از نظر پروتئینی یک غذای کامله؟ )  بعد چکی رو  که دو هفته ست روی میزم خاک میخوره بخوابونم بانک  ُ بعد برم  مال هم یکمی پیاده روی کنم هم   برای  نوزاد   آنجلا   یک دست لباس خوشگل دخترونه بخرم. امروز یکشنبه ست  و نوبت سالن ورزشم هم هست.  پاشم، لباس عوض کنم موهام رو مرتب کنم یکمی آرایش کنم  و برم بیرون.


  • بماسبت هفته قدردانی از معلمها  دیروز برامو ن صبحونه املت  درست کردن .امروز هم صبح هم معلمها صف بسته بودن  و چند نفر از والدین داشتن براشون با  میوه و سبزیجات smoothie درست میکردند. کلا اینجا قدردانی یعنی خوراندن و کمک به اضافه وزن معلمها .  کاش  بجاش فردا با یک گیف کارت امازون سورپرازیمون  کنند.
  •  برادر و خواهرام همه میگن که فعلا نیا ایران. دارم فکر میکنم اگر بشه همه با هم  بریم ترکیه. حالا ببینمم چی میشه. 
  •  روز خلوتیه. طبقه بالاییها تست دارند و   کلاس اولیها میرن استادیوم ورزشی.  از این هفته باید منتظر باشم که مدیر برای آخرین ارزیابی سال وارد اتاقم بشه.
  •  پسرم ممکنه  ,بتونه  از, Obama care استفاده کنه و بیمه ارزون بگیره. اینطور مثلا برای بیمه ای که بطور طبیعی ماهی 500 دلار هست 170 دلار میده.  خدا پدر اوباما رو بیامرزه هرچند که ترامپ داره نهایت تلاشش رو میکنه که سوبسیدها رو برداره و بیمه رو داغون کنه. چرا؟ چون شرکتهای بیمه ممکنه ضرر که نه ، ولی کمتر سود کنند.
  • خانم مو قرمز که با برندا حرفش شده من رو تو صف سموتی دید و گفت میخواد باهام حرف بزنه. .آخه من سر پیازم ته  پیازم؟


 .صبح  جنیفر  اومد توی اتاقم تا  برای ساعت نااهار هماهنگ کنیم  ، مثل اینکه نظرش در مورد گیفت کارت عوض شده بود . رفتیم بکی از رستورانهای دور و بر مدرسه که اون معرفی کرد .  یادم رفته بود که جنیفر مذهبیه و   انتظار نداشتم قبل از خوردن غذا  دعا کنه . اول اعلام کرد که قبل از غر غذا شکر گزاری میکنه . شاید انتظار داشت من هم همراهیش کنم که نکردم . بعد دستهاش رو به هم جفت کرد و با صدایی بلند شکرگزاری کرد   جنیقر ضمنا  بسیارکمالگرا و در حد وسواس تمیز و مرتبه . مثلا امروز  که پیشخدمت  با سالادش  دوتا دور اضافی توی رستوران زده بود  تا  میزمون رو پیدا کنه  گفت که سالادش رو عوض کنند چون  مردم زیادی دور و برش نفس کشیدن .فکرش رو بکن.!حالا من با یک ترس ولرزی  پیش غذا  رو از ظرف مشترک برمیداشتم  و   مواظب بودم یکوقت زیادی نفس نکشم!  و موقع برگشتن توی پله ها ی مدرسه هنوز  لیوان آبش دستش بود  و من نهایت تلاشم رو کردم که سرفه نکنم .

واقعا  بودن کنار  ادمهای  وسواسی  خیلی سخته. اونوقت هی میگه چرا  دیت پیدا نمیکنم و دوستام کسی رو بهم معرفی نمیکنند

میدونم  هرکسی بهترین چیزیه که میتونسته باشه  میدونم  بجای اینکه بگیم چرا اینجوریه  و توی دلمون خوشحال باشیم که مثل اون نیستم  بهتره از خودمون بپرسیم    "یعنی  زندگی باهاش چکار کرده ؟   


امروز به مناسبت روز مادر یک گلدون ارکیده خوشگل بنفش از پسرم هدیه گرفتم . با اینکه ارکیده گل محبوبم نیست اما  گل همیشه  خوشحالم میکنه. ارکیده   عمر طولانیی  داره  و اگر باهاش درست رفتار کنیم  هر سال  گل میده.   کافیه وقتی که آخرین  گل هایش ریخت   ریشه های اضافه شو بچینیم،  خاکشو با خاک مخصوص ارکیده عوض کنیم  و  هر چند وقت یکبار  بهش  مواد غذایی اضافه کنیم .

سبزیهای توی تراس هم دیگه بزرگ شدن و وقت چیدنشونه. کاهو و سبزیجات سالادی کاشتم و ریحون و  لوبیا . البته لوبیا رو بیشتر برای   قشنگی کاشتم، قراره  ساقه هاش بپیچه  دور میله های تراس و همه جا رو سبز کنه.

آدم وقتی  کاری رو مرتب انجام میده که  براش  زمان مشخص و ثابتی در نظرگرفته باشه.در غیر اینصورت اون کار   بین کارها و بهانه های جور وا جور دیگه  براحتی فراموش میشه. مثلا من   برای تقویت عضلات زمان ثابتی رو در نظر گرفتم و تا حالا موفق بودم که هفته ای دوبار برم سالن ورزش. میخوام کاردیو رو هم جزو برنامه هفتگیم کنم. با   دو روز در هفته، روزی حداقل ۲۰ دقیقه شروع می کنم  و اگر موفق شدم ادامه بدم بیشترش میکنم. بهتره یک روزش شنبه باشه که خونه هستم  و روز دوم هم میتونه سه شنبه باشه. کاردیو هم برای سلامتی قلب لازمه هم فعالیتهای ذهنی و حافظه و  هم کلا آدم و سر حال و قبراق نگه میداره.

غروب یکشنبه ست ، بارون طولانی که از دیروز شروع شده بود بند اومده. برم سبزیجاتم رو بچینم و دوش بگیرم .

-راستی میشه یک نفر چند تا سریال خوب  ایرانی بهم معرفی کنه؟


.



  دیروفصل اول از سریال shameless  تموم شد. و یک جاهاییش اشکم هم در اومد .  من  به شخصیتهای بعضی از  سریالها یکجوری  َعادت میکنم انگار که اعضای خانواده ام هستند .تازه  دلم براشون تنگ هم میشه. شاید از خواص مهاجرت و دور بودن از خانواده ست.از صبح با خوشحالی پا شدم که برم   صبحونه بخورم و فصل دوم رو شروع کنم.  

پیش اومده براتون که یک نفر بهتون بگه  آزادی  بین این  دو گزینه یکی رو انتخاب کنی بعد که  مثلا گزینه ۱ رو انتخاب کردی. برات دلیلی میارن که چرا گزینه ۲ بهتره.  میگی اوکی مساله ای نیست   اگر تو میخوای من گزینه ۲ رو انجام میدم. میگن نه نه  هر جور که خودت میخوای،آزادی که انتخاب کنی. یعنی میخوان که با آزادی اون چیزی رو که اونها میخوان انتخاب کنی!!! اینقدرلجم میگیره.


پ.ن.   سومین هفته است که میرم سالن ورزش و از خودم قدرانی میکنم.


دیروز توی مال  صحنه ای دیدم که توجه برانگیز بود.  ۴ دختر محجبه ،  توی یک منطقه پر رفت  و آمد . زیر انداز انداخته بودند و نشسته بودن ُ، انگار که اومده باشن پیک نیک . تازه جلوشون یک سفره هم پهن بود که برای قشنگی روش دوتا گلدون گل کوچولو و چند دست  فنجون نعلبکی و چیزهای دیگه چیده بودن. یکی از دخترها یک فنجان طلایی خالی دستش بود و  وانمود میکرد که  داره  چیزی مینوشه . اون یکی یک کتاب قطور میخوند که شاید ًقران بود. یک قران دیگه هم سر سفره بود.اگر نزدیک افطار بود فکر میکردم  شاید تصمیم گرفتن در فضای" " مال  روی زمین افطار کنن. همونجور که بعضی مسلمونها توی هواپیمای در حال پرواز نماز میخونن. اما ساعت ۳  بعد ازظهر بود و دخترها  نیم ساعت بعدش همه وسایلشون رو جمع کردن و رفتن.  با اینکه  اینجا مردم عادت ندارن  از رفتار همدیگه زیاد تعجب کنن اما نگاه رهگذرها کمی طولانی تر از حد معمول  روشون ثابت میموند. چند نفری هم مثل من  ازشون عکس گرفتند.

میم میگفت شاید دارن یک تحقیق جامعه شناسی در مورد عکس العمل مردم به ر فتارهای غیر متداول انجام میدن. من فکر کردم شاید   یک حرکت نمایشی و تبلیغاتیه؟  اما  چی رو میخوان  تبلیغ کنه؟ پیک نیک وسط مال و  نوشیده ازیک  فنجان خالی تبلیغ مذهبی زیاد موثری نیست. هست؟


 از دیروز AC ( سیستم گرمایی سرمایی) خراب شده  . صبح  ناچار شدم بمونم خونه تا تعمیرکار بیاد .تعمیرکاره نظر داده که کل سیستم باید عوض بشه که  کلی هم خرج داره. بعد ازظهر یکی دیگه اومد وگفت یک قسمتیش باید عوض بشه و  فردا ظهر یکی دیگه قراره بیاد و خلاصه امروز همه وقتم صرف  پیدا کردن تعمیرکار وکسب اطلاعت در مورد آسیب شناسی دستگاه خنک کننده و قسمتهای مختلفش شد.

عصر رفتم  پیاده روی با هدف بررسی درختان گیلاسی که دفعه پیش کشف کرده بودم.   هوا  یکجور خوبی خنک بود  اما  نه اونجوری که آدم سردش بشه. مسیر پیاده روی من  از جنگلهای پر دار و درختی میگذره که زمانی جنگلهای انبوهی بودن .کنار پیاده رو  پره از یاسهای امین الدوله  و گلهای وحشیه  .آدم وقتی لابلای درختهای انبوه رو نگاه میکنه زمان و مکان گم میشن ، میتونه تصور کنه که هرجا و هر زمانی هست. فکر کردم شاید کسی که   ۲۰۰ سال پیش از اینجا رد میشده همون چیزی رو دیده که من میبینم . شاید اونهم مثل من کنار درخت توت قرمز توقف کرده و با یک دست شاخه درخت رو پایین کشیده و با دست دیگه توتهای قرمز و رسیده رو از شاخه جدا کرده و مثل من دستهاش قرمز شده. بعد  یک دفعه بشدت دلم خواست  وسط  جنگل تنهایی چادر بزنم ،.توی خنکهای شب زیر پتو قایم بشم  وتوی تاریکی به صدای جنگل گوش بدم   و فراموش کنم  که AC  خراب شده  و فراموش کنم که کلی کار دارم توی مدرسه و فراموش کنم که   نمیتونم برم ایران 


وقتی  آدم در مورد کسی نظر مثبت داره  ، بدیهاشو نمیبینه و    اشتباهاتش   رو دائما  توجیه می کنه   چون نمیخواد تصویری  که از اون فرد  توی ذهنش  داره خراب بشه . خلاصه هی خوشو میزنه به ندیدن    تا  جایی  که   دیگه  عقل و منطقش ناچارش میکنه  اعتراف کنه   در شناخت اولیه اش اشتباه کرده   و این آدم با اونی که از دور بنظر میومده کلی فرق داره.



دخترک  ۴ ساله  عکس آدمک کشیده شامل  سر ،دو تا چشم درشت،  دهان  و دوتا دست و پا که از ۴ طرف سرش خارج شده . بعد یک چیزی هم روی سرش کشیده. میگم این چیه؟میگه این پاپیونه زده به موهاش  دیگه .  یعنی  اینکه برای دخترک پاپیون  حیاتی تر از بینی و گوش و حتی بدن هست.


 اطراف مدرسه چند تا درخت توت پیدا کردم که  توتهاش قرمزه اما مزه اش عین توتهای سفید خودمونه آبدار وشیرین مثل قند. تا حال چنین چیزی ندیده بودم.

 

 اگر کسی رو دیدین که دایم میگه ؛" نمیخواهم قضاوت کنم اما"بدونین که   این آدم بیشتر  از همه اهل قضاوت کردن دیگرانهو از قضاوت شدن هم خیلی  میترسه.


  دوشنبه  memorial day  بودو امروز بعد از یک آخر هفته طولانی برگشتم مدرسه. سه روز   تعطیلی گرم و کسالت آوری بود. دستگاه خنک کننده هنوز خرابه  . دوتاکولر گرفتیم برای اتاق خوابها   اما طبقه پایین همچنان گرمه.بیشتر این سه روز  جلوی تی وی به تماشای سریال shameless  گذشت  ، اپیزود پشت اپیزود که کلی خندیدم  و کمی  هم اشک ریختم.  غیر از این کمی  پیاده روی اطراف  دریاچه و کمی گردش دور و بر خونه . بنظر  من پیاده روی در طبیعت بهترین مدیتیشنه مخصوصا وقتی  آدم د نبال چیزی  میگرده و درختهاو بتوته ها ر و با دقت نگاه میکنه.  غروبها بوی  یاسها  از همیشه قوی تره . چشمهام رو میبندم و عمیقا گلهای یاس رو بو میکنم یک خاطره قدیمی  مبهم و نا آشنا رو زنده میکنن که هرچی سعی میکنم  پیداش نیمکنم. دیروز کلی بوته تمشک وحشی هم پیدا کردم که هنوز میوه ندارن. هروقت به  زیباییهای اطرافم نگاه میکنم خداروشکر میکنم که اینهمه به طبیتعت نزدیکم  با اینکه ا برای رسیدن به محل کارم هرروز باید کلی رانندگی کنم .

 امروز روز کنفرانس والدین و معلمهاست  و مدرسه نیمه تعطیله. اتاق من هم پر از سکوته.بهترین وقته که گزارش پیشرفت بچه ها رو بنویسم. عصری یک نفر دیگه میاد عصری َAC رو میبنیه. قیمتهایی که میدن اونقدر متفاوته که به کمی صبر کردن میارزه.

از خودم قدرانی میکنم . فکر کنم الان 4 هفته شده باشه که هفته ای دوبار میرم سالن ورزش  التبه غیر از اون روز پنجشنبه ای که مریض بودم.



 دیشب توی خواب  امتحان ریاضی داشتم  و مسیر خونه تا محل امتحان رو باید با تله کابین میرفتم. کارت ورودیم گم شده بود    دیر میرسم  و امتحان ریاضی شروع شده بود نمیدونم این کابوس دیر رسیدن سر جلسه امتحان از کجا اومده  با اینکه  یادم نمیاد در زندگی واقعی  چنین استرسی رو تجربه  کرده باشم . شاید نگرانی از کارهای عقب مانده؟ یا ترس از آماده نبودن برای شرایطی جدید ؟ بگذریم.

صبح یکشنبه ست،  با اینکه صبحانه خورده بودم به smoothie  گنده ای که پسرک سفارش داده بود نه  نگفتم ُ مثل بقیه وقتهایی  که   آدم فکر میکنه خوردن چیزی حوصله اش رو سر جاش میاره. هشتادمین  سالگیش نمایش فیلم بر باد رفته هست .میخواستم  برم ببینم  اما متوجه شدم  عضویت  ماهانه ام شاملش نمیشه و  صرف نظر کردم، شاید بی حوصلگیم برای همینه.

دیروز  فکر میکردم که فلان کلمه انگلیسی   به فارسی چی میشه و این اتقاق زیاد میفته وقتی  به فارسی حرف میزنم یا مینویسم. معنیش اینه که   خیلی از  مفاهیم( نه همه شون ) دیگه توی ذهنم  مستقیما با کلمات انگلیسی بیان میشن . به هر حال  ذهن ناچاره یکی از  این دو زبان رو برای فکر کردن انتخاب کنه و تا وقتی که  محیط کار و زندگیم انگلیسی زبان هست  به  انتخاب ذهنم  احترام می گذارم حتی اگر به قیمت محدود شدن دامنه  لغات  فعال  فارسیم تموم بشه و حتی اگر فارسیم به پیچیدگی گذشته نباشه.

آسمون  یک پارچه ابره یک لکه آبی هم پیدا نیست . من ابرهای سفید پف پفی رو دوست دارم . آسمونهای  اینجوری بی حوصله ام میکنن. بی حوصله ام! شاید برم دوش بگیرم . شاید برم ناخنهام رو که هزار ساله درست نکردم درست کنم. شاید بعد از هزار سال آشپزی کنم. پسرک می گفت  با رشد تکنولوژی و جایگزین شدن ماشینها و آدمها لازم نیست بیشتر از ۱۵  ساعت در هفته کار کنند. اگر ۱۵ ساعت در هفته کار میکردم با بقیه وقتم چه کار میکردم واقعا؟ کتاب؟ ورزش؟ یاد گرفتن کاری جدید؟ فکرمی کنم بیشتر آدمها کار زیاد رو به پیدا کردن سرگرمی جدید  ترجیح میدن ، حتی اگر به ظاهر  از نداشتن وقت آزاد غر بزنند.



 یک سوال:  که آیا از نقصهای یک سیسم سو استفاده قانونی کردن  اخلاقی هست یا نه؟ 

جواب شماره یک این  هست که اگر سیستم طوری طراحی شده که به تو اجازه استفاده ( سو استفاده )  قاونی میده وکارت به هیچکس ضرر فردی نمیزنه  چرا که نه ؟مخصوصا کمپانیهای میلیاردی مثل amazon که به کارکنانش حقوق درست و حسابی نمیده و ازشون تا میتونه کار میکشه. 

 جواب من همون جواب شماره یک هست . شما جواب دیگه ای برای این سوال دارید؟

بهرحال در این راستا دستورالعمل  اینکه چطوری بدون اینکه پول بدین از audible هرچقدر میخواین کتاب بگیرین.( البته باید حساب amazon هم داشته باشید)

  ۱-   audible  رو نصب میکنین . audible بمدت یک ماه free trial داره. .

 ۲-کتاب سفارش میدین و  کتاب رو پس میدین . اینطوری ۶-۷ کتاب میتونید بگیرید.

۳- همه کتابهایی رو که گرفتین دانلود میکنید. و در آخر عضویتتون رو کنسل میکنید. 

۴-دفعه بعد باید یک حساب امازون جدید با یک کردیت کارت جدید باز کنید.

۵-من رو دعا میکنید بابت اینهمه کتاب مجانی.




تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

web Bernadette خلاصه کتاب تاریخ شهر و شهرنشینی در ایران پاکزاد pdf Jasmine Kevin Gary tehrooni Tristan